از بندگی تا زندگی

هیأت محبین اهل بیت شهر ششتمد

از بندگی تا زندگی

هیأت محبین اهل بیت شهر ششتمد

بحر طویل در رثای جانسوز طفلان مسلم ابن عقیل

بحر طویل در رثای جانسوز طفلان مسلم ابن عقیل(ع)

مرحوم محمد حسین صغیر اصفهانی

دارم از جور فلک شکوه ی بسیار و دل زار و دو چشمان گهربار، که این ظالم غدّار، به ذرّیه ی شاهنشه ابرار، چها کرد زکین ترک وفا کرد، ز اندازه برون جور و جفا کرد، چو شد مسلم زار از وطن آواره و در کوفه گرفتار شد از کین، به کف لشکر خونخواره و آنگاه در مهر ببستند و ره کینه گشودند، زبیداد شهیدش بنمودند و دو فرزند یتیمش بگرفتند و فکندند به زندان، ستم خویش رساندند به پایان، دو جگر گوشه ی مسلم گهی از هجر پدر اشک فشان، گاه زیاد وطن و مادر خود خسته و دلریش، گه از بیم عدو هر دو به تشویش، که آیا چه شود عاقبت کار، بماندند بسی هردو در آن گوشه ی زندان به غم و غصّه گرفتار، پس از آنگه دل مستحفظ ایشان ز وفا سوخت به مظلومی آن هردو دل افگار، پریشانی پی تفسیر، بگفتا به چه تقصیر، فتادید به زنجیر، بگفتند ندانیم که از ما چه گناهی زده سر، هیچ نداریم خبر، زاده ی مرجانه زما کشت پدر، هردو یتیمیم و در این شهر غریبیم و دل آزرده و بی یار، به زندان شده بی جرم گرفتار و ندانیم که آخر چه بود حکم قضا را.

*    *    *

پس چه شد نیمه شب آن مرد به صد بیم و تعب، هردو برون کرد ز زندان، بگرفتند در آن ظلمت شب راه بیابان، بدویدند به هر خار مغیلان بفتادند گه از وحشت عدوان، چو سر گیسوی خود هردو پریشان، چو غزالی که زصیاد رمد هردو هراسان، بنمودند ره بادیه طی، هر قدمی یک نظر افکنده به پی، تا که عیان گشت خور از خطّه ی خاور، همه آفاق شد از شعشعه ی مهر منوّر، دو گل باغ پیمبر، دو جگر گوشه ی حیدر، به لب چشمه ی آبی بنشستند و ز طی کردن آن مرحله خستند، قضا بین که کنیز زن حارث زپی بردن آب آمد و بنمود نظر دید دو تابنده قمر، لیک دل آزرده و پژمرده چو گل گشت پریشان، ز پریشانی آن هر دو چو سنبل، به فغان آمدی آنگاه چو بلبل، که به همراه من زار سوی خانه بیایید، ز ویرانه به کاشانه بیایید، غرض برد به همراه خود آن هردو حزین را، زن حارث چو بدید آن دو غمین را، زغم و محنت آن هر دو پسر یافت خبر، ز ابر بصر ریخت گهر، خاک عزا بیخت به سر، بعد نوازش ز وفا کرد دو نوباوه ی مسلم به یکی حجره نهان، لیک به اندیشه و تشویش زحد بیش، زخونخواری و بی رحمی حارث، که چه گوید به جواب آن زخدا بی خبر شوم دغا را.

*    *    *

بشنو از حارث بی دین، که در آن روز خود و مرکب خود کشت، زبس گشت، به هر کوه و به هر دشت، دمادم به گمان کرده کمین، از ره بیداد، چه صیاد به هر گوشه دوان، بهر دو صید حرم شاه امم، تاکه شب آمد به سردست و ز بسیاری ره خست، جهان چون دل او یکسره شد تیره ولی او به ستمکاری خود خیره به ناچار بیامد به سوی خانه، ولی بی خبر از قصّه ی کاشانه، پس آن تابع شیطان که ز رحمان شده بیگانه، رسید از ره و بنمود رها مرکب و صد مکر و فن اندوخته در سینه و افزود به دل کینه ی دیرینه و بنهاد به بالین حیل خیره سر خویش، بیفسرد زغم تیره دل ریش از آن سو دو گل گلشن مسلم، به الم توام و بی تاب، به صد غم شده در خواب، پس آن هردو بدیدند که در عالم رویا، به جنان کرده مکان هست نبی(ص) حاضر و در خدمت او مسلم و فرمود پیمبر، که ایا مسلم مضطر، تو برون آمدی از کوفه خونخوار و دو فرزند یتیمت بنهادی به کف لشکر غدّار گرفتار، بگفتا به فغان مسلم افگار، که ای سید مختار، زبیداد همان فرقه ی ابتر، شب دیگر دو گل احمر من، هردو بیایند و به ما خود برسانند و رهانند مرا از غم و آرند به سر رسم وفا را.

*    *    *

هردو گشتند از آن واقعه بیدار و به هم راز سرودند و فغان ساز نمودند و دگر هیچ نخفتند و بگفتند از این واقعه معلوم شد امشب، شب آخر بود از زندگی ما و به پایان رسد افسردگی ما و چو فردا شود و صبح هویدا شود از خنجر بیداد شهیدیم، صد افغان که در این شهر غریبیم و وحیدیم، پس از قتل عزادار نداریم، یکی یاور و غمخوار نداریم، نه مادر که بدوزد کفن ما، نه پدر تا که کند دفن تن ما نه کسی تا خبر ما ببرد در وطن ما، چه خوش است اینکه به مظلومی و محرومی خود خویش بنالیم و بگرییم پس آنگاه خروش دو جگر گوشه ی مسلم به فلک خاست دل خیل ملک کاست، پس از خواب گران حارث بی دین شده بیدار و زجا جست و کمر بست و در آن خانه چو دیوانه به ویرانه پی گنج همی گشت و به دل تخم جفا کشت و به ناگاه بدان حجره رسیدی، به نوا زمزمه ی گریه شنیدی، به درون رفته بدیدی، دو پسر بلکه دو تابنده قمر، پهلوی هم خفته و درگردن هم دست در آورده و بدرود زجان کرده دو شمعند دل افروز و همان ناله ی جانسوز از آن هردو بود، بانگ برآورد که ای هر دو گهر دانه، که باشید و در این خانه، که ره داده شما را.

*    *    *

آن دو مظلوم، چو دیدند اجل بر سر خود هردو کشیدند خروش از دل خونین و بگفتند بدان، ما دو غریب و دو یتیم و دو اسیریم، کنون هم به سر خوان تو مهمان تو هستیم و گر از حسب و از نسب ما طلبی ما که زغم زار و ملولیم، دو نو رسته گل باغ رسولیم، دو شهزاده ی اسلام، دو نو باوه ی مسلم چو شنید آن سگ مردود دغا، از ره بیداد و جفا، سخت بزد بر رخشان سیلی و بنمود زسیلی رخ همچون مهشان نیلی و بربست به هم گیسوی آن هردو غزال حرم عصمت و سر زد چو خور از مشرق محنت، به لب شط فرات آمد و آورد به همراه خود آن هردو غمین، را بکشیدی زکمر خنجر کین را، به غلام و به پسر امر نمودی که ببرید سر این دو حزین را، ننمودند قبول از وی و خود را چو بط افکنده به شط، آن سگ عاری ز ادب، کرد غضب، خاست ببرد سرشان، داغ نهد بر جگر مادرشان، گفت محمّد که ایا کافر مرتد، چه شود ما دو حزین را کنی آزاد و زغم شاد بری و زنده تو ما را به بر ابن زیاد و دهدت جایزه و میل خبیثت نه به این باشد و رأیت نه چنین باشد و داری سر اندوختن زر، چه شود کز پی بیداد نکوشی و زما مو بتراشی، ببری جانب بازار و به عنوان غلامی بفروشی و گر این هم نه قبول است تو را اذن بده تا که به درگاه خداوند، بیاریم نیاز و بگزاریم نماز و پس از آن هرچه خواهی بکن ای کافر بیدادگر، آنگاه گرفتند از او اذن و ستادند سوی قبله حاجات و نمودند مناجات و گشودند به درگاه خدا دست دعا را.

*    *    *

عرض کردند که ای پادشه کون و مکان، دادگر دادستان، واقف اسرار نهان، حاکم عادل که تویی شاهد احوال، به هر ظالم و مظلوم و به هر قاتل و مقتول، گواهی تو که ما را نبود هیچ گناهی و بدون سبب این ظالم و مظلوم و به قاتل و مقتول، گواهی تو که ما را نبود هیچ گناهی و بدون سبب این ظالم بی رحم، برد سر زتن ما و به خون غرقه نماید بدن ما، بنما حکم تو ما بین همین ظالم و ما هردو یتیم ز وطن دور، پس آن کافر مغرور، جفا پیشه ی خونخوار که بودی دلش از خاره پی کشتنشان تیغ ستم کرد علم وا اسفا نیست مرا تاب بیان، رفته زتن تاب و توان، تا که دهم شرح خود ای شیعه ببر پی به تفکر، بنما خویش تصوّر که در آن وقت چه بدحال دل آن دوبرادر، به کف حارث ابتر، غرض آن شوم نه خوفی ز خدا کرد و نه شرمی ز رسول دو سرا کرد و نه یادی ز جرا کرد، به شمشیر ستم سر زتن هردو جدا کرد، زغم خون به دل خیر نسا کرد و تن هردو بیفکند به دریا و سرانورشان برد به همراه خود ای داد از این کینه و بیداد، که خون کرد دل زار ((صغیر))  و جگر خلق زمین اهل سما را.

 

نظرات 2 + ارسال نظر
نیلو شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:00 ق.ظ

بسی زیبا
متشکرم

آرتا شنبه 5 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 08:45 ب.ظ

خیلی خوب بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد