از بندگی تا زندگی

هیأت محبین اهل بیت شهر ششتمد

از بندگی تا زندگی

هیأت محبین اهل بیت شهر ششتمد

بحر طویل در رثای حضرت قاسم ابن الحسن(ع)

اشعار در رثای حضرت قاسم

آمدم جان عمو اشک فشان در بر تو
تا کنم رفع عطش از دم جان پرور تو
مادرم کرده کفن پوش مرا جان عمو
خرمن زلف مرا شانه زده خواهر تو
پدرم نامه نوشته است که در کرببلا
جای او شهد شهادت خورم از ساغر تو
اذن جنگم بده ای یوسف زهرا که سرم
به سر نیزه شودچون سر سوداگر تو
اکبرت رفت از او فاطمه خواهد پرسید
که چه شد پور حسن همدم و همسنگر تو
شرح آن کوچه شنیدم که به زهرا چه گذشت
ای فدای رخ نیلی شده مادر تو
پدرم چشم براه است که بیند تن من
پاره پاره چو تن و فرق علی اکبر تو

حضرت قاسم (ع)

روز عاشورا حسن را نور عین
در حضور زاده زهرا حسین
با ادب خم شد به صد جوش و خروش
بوسه زد بر دست پیر میفروش
چون صدف لعل لبش را باز کرد
با عمو سوز دلش را ساز کرد
گفت ای آئینه دار شهر نور
شهد جانم ده تو از جام بلور
زان می نابی که اکبر نوش کرد
با نبی همراه و هم آغوش کرد
تشنه ام من بهر دیدار حبیب
جرعه ای زان می مرا هم کن نصیب
بر یتیمان دلنوازی لازم است
بهر قاسم سرفرازی لازم است
نامه از سوی پدر آورده ام
سر خط ایثار سر آورده ام
مادرم بر من کفن پوشیده است
شهد صهبای حسن نوشیده است
دوست دارم در رهت فانی شوم
در منای قرب قربانی شوم
دوست دارم زیر سم اسب ها
پیکرم گردد عمو جان توتیا
چون جهاد من جهاد اکبر است
مرگ بهرم از عسل شیرین تر است
دوست دارم خویش تن را حر کنم
جای خای پدر را پر کنم
گر ببرند بند بند از بندم عمو
من به مرگ خویش می خندم عمو
من به خون از حق حمایت می کنم
جان به قربان ولایت می کنم
مست مستم کن که شیدایی کنم
با عدو جنگ تماشایی کنم
در رکاب تو اگر گردم شهید
نزد زهرا رو سپیدم رو سپید

بحر طویل در رثای حضرت قاسم ابن الحسن(ع)

مرحوم حبیب الله((خباز کاشانی))

شد چو در کرببلا، سبط رسول دو سرا، خامس اصحاب کسا، از ستم قوم دغا، کوفت به صد شور و نوا، پرچم جانبازی و راضی به غم و محنت و اندوه و الم، شد زستمکاری اشرار شد آن سید ابرار، در آن ورطه ی پرخوف و خطر بی کس و بی یار، زیکسو چو قمر دید دو تا فرق علی اکبر والاگهر و قطع زتن بازوی عباس علمدار، که ناگاه شد اظهار حضورش به دو صد رنج و محن، قاسم ناشاد حسن، گفت به سوز جگر گوشه ای زهرا خلف حیدر کرّار، عموجان شود آیا که دهی اذن فداکاریم امروز که یاری کنم از شوق و شعف دین خدارا .

*    *    *

بخدا برمن دلتنگ، جهان تنگتر از چشمه ی سوزن شده کاغشته بخون گشته جوانان ترا تن، شه لب تشنه چو بشنفت، زالماس مژه دُر ثمین سفت، بشهزاده چنین گفت، که ای سرو گلستان حسن، سوسن آزاده سخن، داغ و فراق  تو بود سخت تر از داغ علی ا کبر والا گهرم، زانگه تویی سرو ریاض حسن ای نور دو چشمان ترم، رو مزن ای اماه جبین زین لب و لعل نمکینت نمک اینقدر بزخم جگرم، گشت چو شهزاده ی آزاده ز شاهنشه مظلوم، دل آزرده و محروم، شد آن غمزده مغموم، که ناگاه رسیدش بنظر پند و و صایای پدر، یافت چو آن نیک پسر،   خط پدر مشکلش آسان شد و بشتافت دگرباره حضور شه دین آمد و سرخط پدر را بشه تشنه جگر داد و بخاک قدمش بوسه زد و رخصت میدان زعمّو کرد تمنا شه دین خواند ز سر خط حسن، خطبۀ خورشید و مه آنگاه چو جان تنک در آغوش کشید آن مه نو خواسته را بوسه زدش بر رخ و بخشید به او اذن فداکاری میدان بلا را.

*    *    *

سیزده ساله پسر، همچو مه جهارده از خیمه سرا، شعشعه ی پرتو انوار رخش گشت هویدا،   ید و بیضا، به عدو ساخت چو موسی و بر آشفت بر آن قوم ستم کار و جفاکیش، همی گفت که ای فرقه ی بی شرم و حیا، قوم ستم کیش و دغا، گر نشناسید مرا، من گل گلزار حسن، گلبن بستان رسول الله کیوان فرگردان خیم مهوش انجم حشم پاک روانِم، چو بیان نمکینش بشنیدند همی لشکر کین، بر رخ آن شاه چو فرزین همگی مات ستادند و سرانگشت به دندان بگزیدند، که احسنت به صورتگر این ماه جبین، کز لب لعل نمکین، کرده شکر بار بدین قامت و رخسار نه سرو است به گلزار و نه ماه است بر انوار، زهی گر بتواند ببرد.

جان بدر این صید زصیاد اجل خون وی امروز هبا گشت و هدر دید چو شهزادۀ آزاد چنین، تیغ در آور بکف، همچو شهنشاه نجف، حیدر صفدر، بدرید ایمن وایسر، زتن ناموران سر زد و آتش زغم چار پسر بر جگر از رق کافر زد و شیران سپه از تف شمشیر شرر افکن او رو بهزیمت بنهادند، چو از رق به یم خون تن هرجار پسر دید بپیچید یخود از غم و اندوه بتن اسلحه حرب بپوشید، به میدان شد و چون رعد خروشید، که ای تازه جوان حیف نبودت بجوانی جوانان من پیل تن نامی لشکر، که زدی از تنشان سر، زنم امروز سر ترا به سنان تازه کنم داغ دل شیر خدا را.

*    *    *

زجفا داد جوانان هژبر افکن خود را بستانم زتو آنگاه زکین تیغ کشید از کمر آن کافر بیدادگر این دید چو شهزاده ره چاره به فن بست باو کرد دو نیم از دم تیغش تن آن خصم دغا لیک ندانم ز چه گردون ستم گستر دون پرور غذار جفاکار، بآن تازه جوان نرد جفا باخت، زشمشیر وسنان کار و را ساخت، نگون از سر اسبش بزمین ساخت، بخون شد تن آن تازه جوان  غوطه ور آنگاه بر آورد زدل آه که ای شاه ملک جاه عمّوجان دم رفتن بسر نعش من از لطف گذر کن، که مرا هست بدل شوق ملاقات جمالت، زچه (خباز) از این آتش غم، جان نگدازی که شد از جو رخسان پیکر آن تازه جوان زیر سم اسب عدو نرم از آن فرقه ی بی شرم، برآرود فغان خواند ببالین خود از لطف شه کرببلا را.

*    *    *

بحر طویل حضرت قاسم ع

آسمان آسمان خون و رنگین کمان ماه بین آمده دامن کشان عطش و خستگی دل و دلبستگی نور پیوستگی شمس عازم به غروب است به آهستگی اوج آمادگی دل  و دلدادگی آمد از خیمه برون سیزده ساله یلی روی دوشش سپری تیغ آویخته بر کمری بسته به جنگ با همه سادگی سر که آورد فرود پیش پای قدم لطف عمو به چه افتادگی به زمین لرزه فتاد است از این هیبت و استادگی دست بر قبضه تیغ دست دیگر ز ادب بر روی سینه گذاشت نامه ای داد به دستان عمو که ببین جان عمو اذن میدان داده به تو فرمان داده دست خط پدرم اشک از دیده خورشید سرازیر شده که عمویت به همین نامه زمین گیر شده من اگر می گویم تو به میدان نروی آخر ای ماه جبین تو امانت هستی نامه ای آوردی باز دستم بستی گفت با خواهر خود که بپوشان رخ ماه که عزیز حسنم نخورد چشم از این خیل سپاه ماه منشق شده ای آمد از خیل سپاه کم ارباب برون شورشی افتاده به سپاه کافر از چه پوشیده شده صورت قرض قمر کیست این ماه پسر کیست این شیر جگر نعره ای زد که منم بیرق شمشیر خدا پسر شیر خدا پسر قبله نور پسر کعبه طور و مبارز طلبید و چنان تیغ کشید و به دور سر خود چرخاند که از آن سرعت دست هیچ کس تیغ ندید لحظاتی نگذشت به تیغ علوی پسر پور علی که یاران روی زمین افتادند دست پرورده عباس علی زد به قلب لشکر و صدا زد به تمام نفسش یا حیدر لرزه در خیل سپاه آذرخشی زده در اهل گناه بست بر دشمن راه پشت سر آل الله نفسش ثارالله دم لاحول ولا قوه الا باالله دید دشمن حریف پسر فاطمه نیست به جز از نامردی جنگ را خاتمه نیست دور او حلقه زدند همگی دست به سنگ آسمان ابر پر از سنگ شده سیل خون جاری شد ز رخ ما جبین تیغ افتاد ز دست ماه افتاد زمین تیرها از یک سو نیزه ها از سویی سنگ ها از یک سو تیغ ها از سویی هر که از راه رسید پنجه بر ماه کشید ناکسی گفت دگر از نفس افتاده نعل ها سرخ شده سرخی خون حسن یکی از راه رسید خنجری در دستش خود از سر برداشت پنجه در کاکل آهوی بنی هاشم کرد عمو از راه رسید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد