از بندگی تا زندگی

هیأت محبین اهل بیت شهر ششتمد

از بندگی تا زندگی

هیأت محبین اهل بیت شهر ششتمد

بحر طویل در رثای حضرت علی اکبر(ع)

شعر روضه علی اکبر

چون تو ای لاله در این دشت گلی پرپر نیست

واز این پیر جوانمرده کمانی تر نیست

دست و پایی نفسی نیمه نگاهی اهی

غیر خونابه مگر ناله در این حنجر نیست

در کنار تو ام و باز به خود می گویم

نه حسین، این تن پوشیده به خون اکبر نیست

هر کجا دست کشیدم زتنت گشت جدا

از من اغوش پر و از تو تنی دیگر نیست

دیدنی گشته اگر دست و سر سینه تو

دیدنی تر زمن و خنده آن لشگر نیست

استخوانهای تو پشت پدر هر دو شکست

باز هم شکر کنار من و تو مادر نیست

شاعر : حسن لطفی

بحر طویل در رثای حضرت علی اکبر(ع)

عباس حداد کاشانی

تا علی اکبر فرخنده لقا، گشت روان جانب میدان وغا، تاخت به سوی سپه و بست بر آن قوم ره و مردم کوفه همه دیدند، چوخورشید فروزنده عیان گشت، و سپه بر مه رویش نگران گشت، عدو گفت که این سرو روان در صف پیکار، بود احمد مختار، به صولت شده چون حیدر کرار، ندا داد که ای قوم منم، نور دل یوسف زهرا، که شبیهم به نبی سید بطحا، مه یاسین گل طاها، دُر دریای فضیلت، گهر بحر ولایت، ثمر نخل هدایت، همه بینید به ماه رخ من شمس ضحی را.

منم شبه پیمبر(ص) / منم زاده ی حیدر(ع) / منم علی اکبر(ع)

*    *    *

این سخن گفت و سپس تیغ کشید از مز و نعره کشید از جگر و داد ندای ظفر و ریخت تن و دست سر و زد به دل خصم ستمگر شرر و کرد تماشا پدر و گفت زهی زین پسر و این قد و بالا و چنین نیرو و این بازو و این قدرت و این غیرت و این عشق و وفا صدق و صفا عزّ و شرف، عزم و هدف، ریخت به هم کرب و بلا را.

علی سرو روانم / بجنگ آرام جانم / تویی تاب و توانم

*    *    *

شد به هرسوی در آن عرصه ی خون، خصم فراری، که علی داد به ابرو گره و ریخت به هم میمنه و میسره و گاه دریدی زره و قلب و دل و حنجره و خواست شود کار عدو یکسره ناگه زکمین جست یکی خسم ستمکار، که بُد منقذ خونخوار، زدی تیغ شرربار، به فرق خلف حیدر کرّار، که فواره زد از فرق علی خون و زد آتش جگر خون خدا را.

علی نقش زمین شد / فدای ره دین شد / زخون گلگون جبین شد

*    *    *

بحر طویل در رثای حضرت علی اکبر(ع)

عباس حداد کاشانی

شیعیان باز بیاد آمدم از واقعه ی کربلا، وادی پرخوف و عنا، عرصه ی پرهول و فنا در چه زمانی چه عوانی دهم ماه محرم که به یک سو شده ی یار ومددکار، جگر گوشه و آرام دل احمد مختار، ضیاء بصر حیدر کرار، زیکسوی دگر لشکر کفار، همه فرقه ی اشرار، ستم گستر و جرار، جفاپیشه و غدار، که ناگاه علی اکبر خورشید لقا، از افق خیمه پدیدار شد و آمد و زانو زد و زد بوسه به پای پدر خویش، به صد ناله ی تشویش، به سوز جگر ریش، که ای آیینه دین مبین، حجت حق باب گرامی، چه شود دگر زکرم رخصت پیکار عطا سازی و منت نهی و اذن و اجازت دهیم تا که روم در صف هیجا و کنم حمله بر این لشکر کفار، زتاب تف شمشیرشرر بار، بسوزم همه را خرمن هستی و فدای تو کنم جان و تن و هم سر و پارا.

*    *    *

شه دین گفت که ای نور دوچشمان ترم، اکبر والا گهرم، دلکش و زیبا پسرم، تالی جد و پدرم، مهجت قلب کدرم، نیست مرا طاقت هجران، به خدا بر پدرت سخت، بود سخت که همچون تو شوی کشته و من زنده بمانم، علی اکبر ز پس گریه ی بسیار، گرفت از پدرش رخصت پیکار، شتابید سوی لشکر کفار، چو جدش علی آن سید ابرار، به آواز رسا گفت که ای لشکر بی شرم و حیا، پیر و اولاد زنا، تابع بن سع دغا، از چه بما ظلم نمودید، که آبی که خورد زو همه ی وحش و طیور و حیوانات و نبابات به ما منع نمودید، مگر ما نه ز اولاد رسولیم، جگر گوشه ی زهرای بتولیم، چو لشکر بشنیدند، تمامی ز جگر نعره کشیدند، به بن سعد بگفتند که ای کافر غدار، و ای زشت سیه کار، وای شوم تبه کار، چه کرده است به تو احمد مختار، که ما را تو کنی امر به پیکار و کنون حرب به آن شاه روا داری و خواهی کشیش از دم شمشیر، زهی سخت دلی کو به تواند که کشد تیغ بر این تازه جوانی که به بالاست چو شمشاد، چو سر وی بود آزاد، به لب قند و به رخ ماه، به اورنگ ادب شاه، چو بن سعد لعین دید، چنین بانگ بر آورد، مر این نیست پیمبر علی اکبر و فرزند رشید شه دین است، زبانش شکرین است، بیانش نمکین است، همین ماه جبین است، که مرگش به کمین است، همانا پدرش بی کس و بی یار و معین است، که او را به صف حرب فرستاده و تن داده که او کشته شود لیک بجوشید و بکوشید، به تن اسلحه ی حرب بپوشید، زتیغش حذر آرید، ضعیفش نشمارید، که او سخت دلیریست، که گر تیغ کشد حمله نماید نگذارد به شما دست ستیز و ندهد راه گریز و بر باید زدم تیغ سر از گردن گردان و کند حمله چو شیران و تنی زنده نه گذارد و ای قوم تمامی همه یکباره بر او حمله نمائید، چو لشکر بشنیدند، تمامی زمیان تیغ کشیدند، چو پرگار مر آن نقطه ی توحید فراگیر نمودند، چو شهزاده چنان دید، به غرید چو شیری که کند حمله به روباه، برآورد زدل نعره ی الله، برانگیخت سوی معرکه یکسر، که همی آخت به سرهای همه خنجر بران و بدرید صف لشکر و چون حیدر صفدر، زده بر میمنه و میسره بر میسره و میمنه و قلب و جناح صف لشکر، بپراکند عدو از تف تیغش همه چون مور و ملخ کشته پراکنده نماندند تنی زنده مگر آنکه دویدند، تمامی طمع از خویش بریدند، ره چاره به جز مرگ ندیدند، چنان کُشت زکفار، که از خون همه سیل پدیدار، شد از کشته یشان پشته همی ساخت نمودار دگر باره سوی باب روان گشت، که ای باب ببین می کشدم تشنگی و اسلحه ی جنگ گران است مرا بر بدن آیا بتوانی که چشانی به لبم قطره آبی، شه دین گفت بر او یا ولدی، هات لسانک که زبان را  به دهان شه دین برد و فرو یافت حیات ابدی، تاخت به میدان و شه تشنه لبان دست برآورد، که یارب به رضای تو و در راه وفای تو فرستم بسوی جنگ، جوانی که بود اشبه مردم به رسول اله و از خصلت و وز خلق کسی نیست که او را بود اشبه به پیمبر و نه از حُسن نکوتر غرض آن شیر بچه باز به میدان عدو تاخت، همی کار عدو ساخت، که ناگه ز کمین منقذبن مره زکین تاخت، بزد تیغ مراو را به جبین دیده ی حق بین علی گشت پر از خون و زخون گشت چو جیحون و چو بن سعد لعین دید، چنین بانگ به لشکر زد و گفتا که کمان ها به زه آرید، بر او تیر ببارید، چو آن لشکر غدار، ز سردار خود این حرف شنیدند، تمامی زمیان تیغ کشیدند، تن نازک او را که چو گل بود دوصد چاک نمودند، چو شهزاده دگر تاب سواریش نماند از زبر زین به زمین گشت نگون سار، زدل نعره برآورد که ای باب خدایار تو باداشه دین ناله ی او را چو شنید، اسب همی تاخت، همی کار عدو ساخت، به هرگام که برداشت، به هر تیغ که افراشت، همی گفت که بابا علی اکبر، به کجایی به سرنعش پسر آمد و ز خاک در آغوش کشیدش ز جگر نعره برآورد به نوعی که فلک تاب نیاورد، ملک آه برآورد، روان های عدو خواست که قالب تهی آرند و پس آن گاه همی ریخت سرشک از بصر و گفت که ای سرو روان چمنم، یوسف گل پیرهنم، ساخت تو را گرگ اجل کار، نه بگذاشت به چینم گلی از گلشن عشیت و مرا کرد به داغ تو گرفتار، زجا خیز پدر را بنگر بی کس و بی یار، مگر آنکه مرا هست یکی عابد بیمار، تورا فرقه ی خون خوار، چه ظلمی بسر آورد، که برج اسد زین عقاب تو و خورشید تهی گشته، خدا قطع کند نسل همه این سپه شوم دغا را.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد