از بندگی تا زندگی

هیأت محبین اهل بیت شهر ششتمد

از بندگی تا زندگی

هیأت محبین اهل بیت شهر ششتمد

بحر طویل در رثای حضرت اباعبدا...

بحر طویل در رثای حضرت اباعبدا...

باز از سینه دلم – با دل خون-پای برهنه زده بیرون-به گمانم شده مجنون

به کجا میبردم این که چنین بال کشیده است و پریده است و رهیده است

چه جانکاه – کشید از دل خون آه –

دلم سوخت برای دلم و تا که نشستم به بر حرف دل خویش

شنیدم که به لب ندبه کنان – مویه کنان – موی کنان

آه کشان – از دل و جان – گفت :سوال از چه ؟

ببین حال شب و روزم و این غصه جانسوز

که یاران و رفیقان همه گشتند مسافر- همه زائر- همه حاجی-همه مُحرم

و گمانم که هم الان همگی گرم طوافند

به دور حرم قبله عالم -همان عشق معظم -همان روح مکرم

خداوند غم و اشک محرم- و من غم زده اینجا- تک و تنها

باز هم با دل خون گفت: دل من تو کجا دیده دو چشمت

که در این ظلمت گمراهی و این عصر سیاهی

که کسی خرج کسی شعله کبریت نکرده است

دو خورشید طلائی -که دو تا پرچم سرخ است نمادش

به مدار هم و با هم بدرخشند و بتابند و نخوابند شب و روز

دل گمشدگان را چو بیابند

چه بزمیست در این سفره

که یک سوی بود جنت الارباب و بود سوی دگر جنت العباس

و در آن بین چه بین الحرمینی است

که با شور حسینی همه سینه زنان -گریه کنان- ناله زنان

شور بگیرند برای پسر حضرت زهرا

عرب خالقی

برگرفته از وبلاگ اشعار مذهبی

بحر طویل شهادت حضرت سید الشهدا (ع)

سهراب اسدی تویسرکانی

تاکه اولاد نبی (ص) حاکم شرع نبوی، سرور خوبان جهان، میوه ی بستان زمان، دید کران تا به کران، گشته عیان جور و ستم، خسته شدش روح و روان، شت دلش پر زالم، در ره الطاف و کرم، گفت: خدایا تو امیری، تو کبیری همه جا عذر پذیری، تو بصیری، تو خبیری، تو گواهی، تو به من رهبر راهی، تو مرا پشت و پناهی، تو که بخشنده ی هر عذر و گناهی، تو ببین حال مرا سخت دچار غم و اندوه، از این وضع و از این کار، از این شیوه و رفتار، از این کرده و کردار، از این گفته و گفتار، از این قوم بد اندیش و جفاکار، از این خیل ستم کار، از این کجروی و باطل بسیار، از ابن دسته ی کفار و از این دشمن غدّار، به دین تو و آیین تو و راه تو و رسم تو ای عالم امکان و تو ای خالق منّان و مدد کن که روم جانب میدان و کنم دین تو را یاری و چون جد کبیرم ، بشود گر که سر از پیکر من در دره دین تو جدا هیچ هراسی نبود در دل من، بلکه کنم فخر در این باره که باطل بزدایم ز زمین و بکنم پاک از آن سطح جهان را.

*    *    *

شد مصمّم که کند کاخ ستم، یکسره ویران و جهان کرده گلستان و ببخشد به تن مردم محروم توان و بزداید غم و اندوه از آن چهره ی خوبان جهان و بزند تیشه به آن ریشه ی اقوام پلیدی، که بود قوم یزیدی، و کند یکسره از جای همان نخل ستمکاری و آن جور و جفا کاری و آن خوی خطاکاری و بر پای بدارد همه جا بیرق الله و رساند همه جا بانگ دل انگیز و خوش و نغمه ی خوش صوت خدا در ره  احسان و کند مشعل توحید فروزان و کند جلوه ی حق جمله نمایان به جهان و علم کفر کند کن فیکون و بدهد شادی دوران به دل و دیده محزون و کند جمع همی یار و قشون ستم و جور براندازد از آن صحنه و مسدود نماید همه جا راه ستمکار و جفا پیشه و آن ظالم بد ذات که تکیه زده بر مسند و بر جای و برآن منصب پاینده که باشد به یقین حق چو او رهبر والاگهری، کو بود از نسل پیمبر، بود او زاده ی حیدر(ع)، بود او صاحب منبر، بود او دشمن کافر، بود او رهروداور، بود او شافع محشر، بستاند زعد و حق و کند پاک زنا پاک همان صحنه ی گیتی و همان عهد و زمان را.

*    *    *

بر همین اصل فراخواند ز یاران و ز انصار، پس از رخصت دادار و جدا گشتن اغیار، به هفتاد و دو تن یار، چنین گفت: که ای لشکر بیدار، بیایید که در پیش بود کار، بیایید که در پیش بود کار، همان کار که باشد ره پیکار، بر آن دشمن غدّار، بر آن قوم ستمکار، برآن خیل زیانکار، به آن، دسته ی اغیار، پس از آن همه گفتار، شد آماده همه جان به کف و مانده به صف در صف پیکار و روان گشته از آنجا بسوی کرببلا، کرد در آن بادیه برپا، علم صدق و صفا، پرچم ایمان و وفا، بیرق احسان و سخا، رایت لاحول ولا، در پی فرمان خدا، خالق این ارض و سما، شافع فردای جزا، حاکم بر هردو سرا، دایره ی ملک بقا، تا که کند عهد خود این گونه وفا، آن مه والاگهر و آن شه حن و بشر و زاده ای زهرای بتول و شرف عالم امکان، که کند قائله را ختم اگر چه بدهد در ره این ایده ی خود هستی و جان را.

*    *    *

لیکن افسوس که از لشکر کفار، همان قوم دل آزار، همان فرقه ی اشرار، بر او راه ببستند و تنش از ستم و جور بخستند و دلش با سخن و حرف اباطیل شکستند و برآن مستند تزویر نشستند و همه رشته ی الفت بگستند و نرستند زچنگال هوی و هوس و خودسری و  خیره سری حیله و تزویر و ریا، مانده در آن راه خطا، کرده چنین عرصه بر او تنگ که یا جنگ و یا بیعت با لشکر کفار و بپوید ره تسلیم و رضا و نرود جانب مقصد، که اگر از هدف خود بشود دور، شود سخت پریشان دل و افسرده و آزرده و پژمرده و غمدیده و بیند ستم و جور در این راه بگیریم از او جمله امان را.

*    *    *

این سخن سخت بیامد به همان زاده ی زهرای بتول (ع) و گل بستان رسول (ص) و پسر شیر خدا، مظهر ایثار و سخا چشمه ی جوشان وفا، معدن ایمان و صفا، منبع انوار و ضیا، در بر آن قوم دغا، سخت برآشفت که ای قوم چه گویید، چرا راه صفا هیچ نپویید، گل باغ محبت زچه رو هیچ نبویید، بیایید و از این کرده ی باطل همگی دست بشویید، منم زاده ی زهرا، هر درج ولایت، صدف بحر سعادت، گل گلزار شهامت، اثر دامن عصمت، میوه ی نخل مروّت،  خوشه ی خرمن عزّت، علم و رایت حکمت، ولد مهد شجاعت، پسر دختر خوشنام پیمبر کنم، این حرف و سخن های شما را به یقین رد و بگویم سخن از دین خدایی که بیایید در این راه سرافرازی خود بیمه نمائید و چو مردان خدا در ره توحید و جداگشته از این راه کج و باطل و بنموده رها شیوه ی بیداد و زیان را.

*    *    *

الغرض این سخنان، در دل چون سنگ همان قوم جفا پیشه ی بی دین و همان خصم      خطاپیشه ی پرکین، اثری هیچ نکرد و نشدی رام حقیقت، ننهادی قدمی سوی طریقت، ره آزادگی از بند اسارت ره وارستگی از قید حقارت، ره شایستگی و راه سرافرازی و آن راه سعادت، شد از این واقعه غمگین شه والاگهر و راند پی قصد و هدف توسن تصمیم بایستاد چو کوهی به برخصم دغا، دشمن پرکین و جفا، رهرو آن راه خطا، تا که کند جنگ و ستیزی به ره دین خداوندی و بر پای بدارد علم صدق و صفا و شرف و مجد و بزرگی و پی دعوی این دعوت حق، شست زجان و سرو اموال خودش دست، شد آماده که کوبد به سر دشمن پر کینه، یکی ضربه جانانه و یا این که بپوید ره توفیق شهادت همه یاران خود آماده ی پیکار  زعباس علمدار همان یار وفادار علی اصغر شیر خوار علی اکبر غم خوار همان یار فداکار فرستاده به میدان وهمه از دم آن تیغ جفا پیشه گذاشتند و به معبود رسیدند و چنین بار پر از محنت .رنجی بکشیدند ونهال شرف و عزت ومردانگی از خود همان خیل فداکار بشد بهره و روجمله بکشتند همان قوم جفاکار همه تشنه لبان را .

*    *    *

تا که آن میوه ی بستان رسالت، گل گلزار امامت، شرف نسل شهامت، چو چنین دید همان زاده ی حیدر(ع) زدل پر شرر خویش برآورد چنان ناله به درگاه همان خالق اکبر، که شدم یکه و تنها و ندارم دگر آن لشکر و یاور، شده آن لحظه دهم سر، به ره دین تو ای قائد سرور، که کنم عهد خود این گونه وفا رفت در این حال سوی صحنه ی پیگار و چنین گفت که ای قوم ستمکار، من از آل رسولم، ثمر باغ بتولم، ننمودید قبولم، به ره جد کیانم بنهادم قدمی از پی ترویج شئونات خدایی، منم اولاد علی و آنقدر جنگ کنم تا که کنم زنده همان یاد علی را به صف خیبر و در جنگ حنین واحد و ضربه ی من هست نشانی زهمان ضربه ی پرشور علی و شرف نسل بنی هاشم و گفتا چو چنین ورد سخن یک تنه زد بر صف کفار، بر آن دشمن غدّار، که ناگاه بدین آتش خشم و غضب دشمن خون خوار، از آن خیمه ابرار، بلند است ورود جانب افلاک از آن شعله و برپاست از آن ضجه ی اطفال بشد سست قد و قامت او از غم ایام و از این جور و ستم، تیر جفا بر تن او جای گرفت و تن او سخت بشد ریش و پر از زخم زتیر غضب دشمن غدّار و زکف داد همه تاب و توان را.

*    *    *

شمر ملعون چو چنین دید که افتاد زپا نخل تنومند امامت، گهر تاج ولایت ، نقطه ی دایره عزت و شوکت، به خودش داد چنین جرأت و بنمود جسارت، که رود جانب آن سرور خوبان و کند با همه ی خشم و قساوت، سرپاکش زتن و پر ز جراحات جدا و بدهد خاتمه این جنگ و برد اهل و عیالش به اسیری و خرد ننگ به خود تا ابد الدهر و نصیبش بشود لعن و شود طعن فراوان به همان ظالم بی دین و به هر گوشه و هرجای به زشتی و به بدکاری او بازنمایند زبان را.

*    *    *

پس از این واقعه آن زینب غمدیده و محزون، که شده غصّه و اندوه وی افزون شده خسته و دل خون و پریشان، زغم داغ همه سخت بنالید به درگاه خدا از غم دوران و زجور و ستم قوم جفاکار، که یارب مددی کن که رسانم به همه جمله پیامی که در آن هست ره صبح رهایی           ز هوی و هوس و خدعه و نیرنگ، در این حال بزد شمر لعین بر سر آن چوب و پی بردن آنان به اسیری، به بر حاکم غدار و همان حاکم ظالم که از او جمله بگیرند همه اجرت و پاداش و کند دل خوش از این کار اسیران وهمه حاکم آن ایل و تباری که پی کشتن اولاد نبی (ص) جایزه تعیین بنمودند و بر او آب و ببستند و بر او سخت گرفتند و بکشتند همه اهل و عیال و به اسیری بسپارند عزیزان و ولی غافل از این بود که زینب غمدیده و محزون، چوکند باز دهان و سخن خویش بگوید به تکان آورد آن کاخ ستم پیشه و لرزد به خود آن ظالم بدطینت و بدذات، یزید بن معاویه، همان غاصب بدنام، که دارد به کف خویش همی جام و بگردد ز پی کام، چه در صبح و چه در شام و بود حاکم بر طایفه ی  بی خرد و دور از اوصاف خدایی و طرفدار شده آن ره ابلیس و در آن راه بتازند و ندارند خبر از دل مظلوم و پریشانی قومی که بود درخور شایستگی و منصب و عنوان زعامت، به جهانی که چنین بوده ز آبا و ز اجداد، پی عدل و پی داد در این راه نشان داد همه خط و نشان را.

*    *    *

تاکه آن سرور خوبان جهان، رهبر والای زمان، زینت بستان حیا، میوه ی گلدشت وفا، بلبل گلزار صفا، شد سرش از جسم جدا، از ستم و جور و جفا، شمع شبستان هدی، دختران مرد خدا، خواهر غم پرور او، میوه ی باغ و بر او، در همه جا یاور او، نوحه گر اکبر او، فاطمه ی  اطهر او، زینت او زیور او، قد رسا کرده علم، در بر هر جور و ستم، با همه ی درد و الم، با همه ی ناله و غم ، تاکه نهد در ره مردانه قدم، چمع نمودی و ببردی همه را سوی اسیری، چوگذرد به کویی و نظر کرد به مردم، سخن خویش بگفتا که شما مردم کوفه، زچه این گونه فرومایه و پستید؟ بسی نامه نوشتید، به اولاد پیمبر زره شوق بر او بیعت مردانه ببستید، ولیکن زجفا بیعت خود را بشکستید و بکشتید همه یاور و یاران وی و شرم نکردید از او مزد شما را بدهد قادر یکتا که همه مجرم و در راه خطایید و سخن ها همه می گفت که تا نوبت دیگر به بر حاکم بی شرم و حیا، عنصر بی ارج وبها، خصم بداندیش دغا، دشمن پر جور و جفا، مست می کبر وریا، غرفه به دریای فنا، حاکم بدنام یزید بن معاویه، همان مظهر زشتی که بلرزید ز گفتار همان زینت پرشور، همان چهره ی پرنور، زانوار الهی که نهاده قدم این گونه به راهی ، که بود مقصد آن همره خوف و خطر و پر ضرر و پر شرر و زحمت و پر رنج ولی دور زهرترس و زهر بیم، همان شیرزن راه خدا، زینب با مهر و وفا، رفت چنین راه و بلرزاند همه کاخ ستم را و تن ظالم سفاک و همان آدم هتاک و گشودی ره جرأت بسوی پیرو حق بنمود از سخن خویش نصیب همه ی اهل جفا ترس و جبان را.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد