از بندگی تا زندگی

هیأت محبین اهل بیت شهر ششتمد

از بندگی تا زندگی

هیأت محبین اهل بیت شهر ششتمد

بحر طویل در ستایش معراج پیامبر (ص)، فضایل حضرت علی (ع) و غم کربل

بحر طویل در ستایش معراج پیامبر (ص)، فضایل حضرت علی (ع) و غم کربلا

مرحوم ملاحسن «داعلی» آرائی

بارک‌الله قلم صنع حکیم ازلی، صانع بی‌چون صمدلم یزلی، آنکه زانوار جلی، نور تجلّی به ظهور آورد و نور زنور آورد و خواندش از لطف به طاها و به یاسین، کندش صدر نبیّن، که به نام است محمد (ص) شه معروف به احمد، مددش بخشد و پیغمبری و خسروی معجزه و کشف کرامات مقامات، به رخ مه به جبین مهر، به قد طوبی گل چهر، معنبر بود از موی معطَر، ز دو گیسوی مقوس زد و ابر و عرقش مشک مجیر است و بشیر است و نذیر است، وشه عرش سریر است مسیحا لب و موسی کف و داود به الحان و از آن پادشهی یافت سلیمان و سزد یوسف کنعان دهدش خطّ غلامی که بود بدر تمامی انا املح ز جمالش، انا افصح ز مقالش، به سرش افسرو هاج، بود صاحب معراج، گرفته ز شهان باج، شه تخت لعمرک، که برافراخته در هر دو جهان تاج و لوا را.

***

ای طفیل تو سپهر و مه و مهر و همه سیاره و ثابت، که بود صاعد و هابط فلک و هم ملک و کرسی و لوح قلم و عرش و دگر فرش و تمام ملکوت و جبروت حجب و عالم لاهوت و دگر مرکز ناسوت و هم از اوج و حضیض کره خاک، هم افلاک، قضا و قدر روز و شب سال و مه صبح و مساصیف شتا‌دار بقا جام لقا کوثر جنّات دگر حور و قصور دگر از رشح طهور ز سراینده طیور نغمات خوش مرغان خوش‌الحان، نعم نامتناهی، که ز دربار الهی، شده اکرام به هر خاص و به هر عام، دگر خیل رسل، مرسل نامرسل کامل، دگر اکمل که مسلسل به جهان آمده و کرده ادا حجّت فرمان خدا را.

***

سرو را ! تاج ورا ! ای نبی هاشمی امی‌ّ مکّی، تویی آن سید اخیار، که از لعل در ربار، گهر سفتی و گفتی که از آن پیش که موجود شود عالم و آدم به ده و چار هزار از سنوات متوالی بدی این نور من و نور علی در کنف رأفت تسبیح کنان هر دو به هم توام یک نور مکرم که خداوند معظم جسد بوالبشر آورد پدیدار ز خاکی که بد از طینت پاکی و به او روح عطا کرد در آن تعبیه فرمود همان نور ملمع که ز پیشانی او گشته مشعشع به همان واسطه مسجود ملک گشت مطاعی ز فلک گشت به شد منتقل آن نور ز صلبش به دگر صلب که تا آمده در صلب شریفی که بدی جد من آن زاده هاشم پس از آن صلب دو قسمت شده قسمی که ز من بود بشد نقل به عبدالله از آن من به ظهور آمدم و قسم علی شد به سوی صلب ابوطالب و او گشت هویدا نشناسد احدی غیر خدا منزلت و رتبه‌ی ما را .

***

ای ز شقّ‌ القمرت شق دل اعدا و زفتح ظفرت رعب هویدا و نمودی ید بیضاء ز انفاس مسیحا وش تو مرده شد احیاء شب مولود توبت گشت نگون، بتکده ویران و کشیشان شده مدهوش، شد آتشکده خاموش، نگون‌سار همه تخت سلاطین و شده لال خوانین، عمل سحر بشد باطل و کاهن شده عاطل ز شهنشاه عجم شرفه ایوان متزلزل، که فرو ریخت به ساحل ز عرب بود سماوه شده جاری و فراوان زعجم دجله و دریاچه ساره که پرستیده شدی خشک شد و هم نمکستان ز سما نور و ضیا ساطع و گردیده از آن تیر شهاب از همه سولامع و از مژده این واقعه طیموس شه ماهی دریا شده در رقص و شعف ناک ملایک شده مشعوف در افلاک دگر روح نبییّن شده خوشحال و فرستاده برو تحفه صلوات ز اقبال و سرودند تحیّات و ثنا را.

***

ای ز اندازه فزون وصف جلال تو و انوار کمالت، زهی از لطف عمیم تو و هم خلق عظیمت، یم مواج فتوت، به کتف مهر نبوّت به کفت سنگ به تسبیح و به تقدیس الهی زده انگشت توده چشمه روان گشته کماهی بشدی شیر مسخر که عدوی تو بشد طمعه‌ی آن نیز مطیع تو درختان به بیابان، به بر تو شتر آمد به تظلم، دگر آهو به تکلم، همه اشیا شده منقاد و زخلدت بفرستاد خداوند یکی سفره در آن نار، به هر ناربدی پوستی از لولو و یک پوست ز سیم دگر از زرچه بخوردید تو و حیدر از آن حیدر صفدر بر بود سه انار از جهت فاطمه و نور دو چشمان حسن آنگاه حسین آمده از راه ابوبکر و عمر بوی خوش‌نار شنیدید که از رایحه مشک فزون بود بپرسید ابابکر از آن بوی که آیا چه شمیم است که از خلد نسیم است علی دست در آورده به جیبش که یکی نار به  بوبکر دهد حضرت جبریل زجیبش بربود و متفحص شده سلطان ولایت، اثر از نار ندیده شده مقرون متعجب به مدینه شده در حجره‌ی زهرا که به ناگاه به همراه بدید آن سه انار خوش مطبوع بهشتی و عطا کرد به زهرا و به سبطین تو ای فخر رسل آمده دادی خبر از بردن آوردن جبریل، همان نار که آن میوه بد از گلشن فردوس، و زآن می‌نخورد غیر نبی و وصی و عترت اطهار، که این زمره سزایند ز فردوس عطا را.

***

مرحبا صاحب اسری و رسول دو سرا آنکه به فرمان جلیل آمده جبریل بیاورد بُراقی ز بهشتش، که بد از نور سرشتش، به همان توسن مرغوب شده راکب و پویان سوی مطلوب زبطحا به سوی مسجد اقصی شد و از مقدم آن یافت صفابیت مقدس شه اقدس سوی محراب عبادت شد و بر خیل رسل کرده امامت، همه گفتند درودش لب جان بخش به بدرود گشوده شده بر فوق بُراق به نظر طاق و رواق فلکی عازم معراج و به سرتاج و به یک لحظه به اول فلک آمد پی تقبیل رکابش همه افواج ملک نعت جنابش بسرودند از آنجا ز سپهری به سپهری به مثال مه و مهری و ز هفتم فلک افراشته بیدق شه مطلق به سوی سدره و خیل ملکوتی ز ملایک به دعا گویی آن شاه ممالک نه بدی طاعتشان غیر دعا بر همه اشیاع محبّان علی، حیدرکرار، که سالار وصییّن کرام است و ولی است خدا را و وصی نور هدی را.

***

حبذالله شهنشاه  کباری که شد از غاشیه داریش سرافیل معظم شده از خدمت وی حضرت جبریل مکرم، جلو اسب بُراقش شده میکال چو شاطر، همه کروبی و قدسی به رکابش شده حاضر، به جمالش شده ناظر، همه جا اسب به پرواز به ماننده‌ی شهباز که تا آمده جایی که بد از نور حجابی و سحابی به همانجا متوقف شده جبریل و بپرسید شهنشه که جدایی سببش چیست، بگفتا که مرا رخصت بالاتر از این نیست، که گر در گذرم یکسر مو آتش قهر آید و سوزد پرو بالم پس از آنجا شده تنها به حجابات و مقامات و سرادق که زعرش است و برای قدمش فرش به گوش آمدش آواز که ای بنده ممتاز بخواه آنچه تو را باید و شاید شه دین دست برآورده طلب کرد نجات از جهت امت عاصی‌زاد انی و اقاصی و نوید آمدش از بهر خلاصی و بسی راز نهانی شدش القا سه هزارش ز مناقب همه در شأن علی ابن ابی طالبش اصغا که علی بعد نبی افضل و هم اکمل و هم اورع و هم اشجع وهم اعلم وهم از هدو اسخی بود از عالمیان فضل وی احصا بتوان گر بتوانی کنی احصا عدد ریگ و حصا را.

***

بشنو ای شیعه کنون شمه‌ای از منقبت شیرخدا، صهر پیمبر، علی آن ساقی کوثر، ولی‌الله غضنفر، شه اقلیم ولایت، دُر دیهیم هدایت، مه افلاک کمال، اختر اقبال و جلال، آنکه محیط کرم و پادشه محترم و مولدش اندر حرم و سید و سالار امم باشد و فرزند ابوطالب فرخنده مناقب، اسدالله یدالله، بتول است و را همسر و سبطین رسولش دو پسر، آنکه بلافصل وصی نبی و نایب خاصش بود اول ز امامان مبین است، که با تخت و نگین است، دگر حبل متین است ، در کعبه صدف، شحنه‌ی ایوان نجف، قدوه‌ی اقطاب سلف، مخزن اسرار شرف، پادشه من عرف و لو کشف و نور فرزنده و یکتا گهر از جوهر ارزنده که از یمن نفس مرده‌ی پوسیده کند زنده و از فیض نظر غیرت خورشید و سها را.

***

هست منقول که آن زوج بتول و وصی خاص رسول و شه اورنگ قبول، آنکه نبی لحمک لحمی به حقش گفته و بس گوهر مداحی وی سفته و هم آیت تبلیغ به شأنش شده نازل، به غدیر خم و در بیعت او آمده مردم به یکی روز به مسجد شده بر منبر و می گفت: سلوانی که یکی سائلش از مسکن جبریل بپرسید نظر کردشه و دید به سوی فلک و خیل ملک، مشرق و مغرب همه آفاق بفرمود تو خود روح امینی که درین بزم مکینی، به همان لحظه نهان شد ز نظر سائل و یاران متعجب شده گفتند بفرما که چه سرّ است، علی سفت الهی که همین شخص ز جبریل بپرسید و مکانش نظر افکنده بدیدم ملکوت همه اطباق سماوات، دگر جمله زمین و طبقات انفس و آفاق، ندیدم اثرش گشت عیان آنکه خودش روح امین است، خبر دادم و او گشت ز هر دیده نهان تا که ازین معجز و هم کشف و کرامت کند اگاه شما را.

***

حیدرا ‍! صفدر لشکر شکنا! بوالحسنا! ای که ز شمیشر دو سر، ملت اسلام عیان ساختی و رایت ایمان تو برافرواختی و تاختی آن دُلدُل صرصر روش برق وش اندر صف هیجا و به میدان و غا گرم پی رزم اعادی به همه کشور و وادی شکستی تو به هر حمله‌ی مردانه بسی لشکر و بستی سد بربر، به مثل سد سکندر و در بئر علم کرده دلیرانه مصافی که شدت دیو مسخر، زد و انگشت ز جا کنده در خیبر و پل ساخته بر معبر و بس شیردلان راز شجاعان عرب طعمه‌ی شمشیر نمودی و در افکنده ز  مرکب، ز غضب حارث و مرحب، شده مقتول حسام تو هشام و پس از ان جبله و هم عمر و دگر عنتر و پس عمرک بن عبدود کافر وزان ضرب ثواب ثقلین است تو را هم احد و بدر و حنین است تو را فتح حرم، کسر صنم، سیف و علم، حسن شیم، جود و کرم، لوح و قلم، جمله تو را هست مسّلم، تویی آن کس که به جان کرد مواسات رسول دو سرا را.

***

در شب غار، رسول مدنی کرد فرار از حرم مکه تو در بستر او ختفی و گفتی که کنم جان به فدا تا که سلامت رهد آن سید والا شده جبریل دگر حضرت میکال مخاطب ز بر رب که به ما بین شما هست اخوّت ز ازل گشته مقرّر، که بود عمر شماها یکی افزون ز دگر، یک بنمائید بیان آنکه کدامین ز شما می دهد افزونی عمرش به برادر، شده گویا که الها صمدا هر یکی از ما حیایتی و به عمری که به ما گشته عطا خوشدل و شادیم نداریم روا بهر دگر یک زخدا وحی رسید آنکه چرا همچو علی قدوه‌ی اخیار، نباشید که ما بین وی و ختم رسل هست اخوّت، ره اکرام بپیموده و او را به خود ایثار نموده سر و جان کرد فدای وی و بگذشته ز جان تا به سلامت رهد احمد، بروید از ره تعجیل پی حفظ جنابش، بنمائید حراست که گزندی به وجودش نرسد آن دو ملک آمده از بهر نگهداری و گفتند ز یک حسن مباهات کند حق به تو بر خیل ملایک، زهی ای شیر معارک، که سپردی ره تسلیم و رضا را.

***

ای که مداح تو ایزد بود و سید لولاک دگر جمله ملایک که فزونند ز ذرّات و به تسبیح مواظب همه جویند تقرّب به ولای تو و هم دوستی عترت اطهار تو و اندر طلب مغفرت از بهر محبّان تو هم لعن بر اعدادی تو شد دوستیت طرفه ثوابی که به آن هیچ گنه می‌نرساندی ضرری دشمنیت هست گناهی که به آن هیچ ثوابی ندهد سود نبودی اثر از دوزخ اگر خلق بدندی همگی ز اهل ولای تو و جنت نشدی خلق اگر کل خلایق بدی اعدادی تو در قبضه‌ی تو هست کلید همه جنات و مقالید ز دوزخ به صف حشر ندایی رسد از دوست، تو راکی ولی ما، علی عالی اعلا، بنما جملگی احباب خودت را به نعیم ابدی واصل و اعدای بد اختر به سقر داخل و قسمت کنی آن لحظه به فرمان خدا جنّت و هم نارکه هستی تو فسیم و برسانی به بد و نیک جزا را و سزارا.

***

خسروا کیست که مدح تو تواند کند انشا تویی آن شاه و خدیوی و همان خسرو کامل، که فضایل بودت بی‌حد و اندازه که گر سر به سر اشجار قلم گردد و آب همه سرچشمه و دریا و مطر جمله مداد و طبقات فلک هفت زمین کاغذ و طومار دگر انسی و جنی و ملایک همه گردند نویسنده و کاتب، نتوانند که در عمر جهان عشری از اعشار و یکی راز هزار از عدد منقبت و فضل کمالت بنویسند جلال تو نه آنست که در حیّز تحریر و بیان آید و در حیطه‌ی اوهام بگنجد شده قائل به نبی مطلبی و آنکه خداوند عطا کرده علی را ز فضایل که نیاید به شما رو به حساب از جهت کثرت و بسیاری آن صاحب صبر است و شکیب وورع و تقوی و تسلیم و توکل، دگر آئین تواضع، کرم وجود و سخا زهد و خضوع و صفت شکر هم اعلم بود و اکمل و اشجع به ثنایش همه قرآن شده ناطق، بود آن حجت یزدان به خلایق، به امامت، به ولایت به وصایت، به خلافت، شده منصوص چنان کامده مخصوص به اسرار عجایب، که تواند کندش وصف غرایب، بنکر قدر و بها را.

***

واصف قدر تو خالق بود و نیز خلایق ز محب و زعدو دشمن وهم دوست چه از زمره اسلام و پرستنده اصنام و همه خیل بشر مومن و کافر شقی و متقی و فاضل و جاهل، دگر از ناقص و کامل، زاعادی و موالی و چه از حاکم و والی، چه از اصناف طوایف، چه صنا دید و معارف، چه موافق چه موالف، چه ز پاکان موحد، چه ملاعین و ملاحد، چه ز گوساله پرستان همین امت و اتباع عمربانی بدعت، چه ز عثمانی وسفیانی و مروانی و آنگه اموی شیعه و سنی حنبلی مالکی و حبلی و شافعی و اشعری و معتزلی فرقه عباسی و اثنا عشری غالی و آنگاه نصیری و دگر ناصبی و خارجی و هر متعصب دگر از قاطبه بنده و آزاد چه از خاص و چه از عام، ز هر ملت و هر نام، همه معترف فضل تو باشند و مقرند به عدل تو و اقرار نمایند به جاه و به جلال و به کمالات تو هم کشف و کرامات جنابت‌ دگر از بذل و هم از جود، دگر بخشش و اوصاف جوانمردی و همت، هم از اوصاف فتوت، دگر از رحم و مروت، دگر از کوشش و هم جنگ جهادی که نمودی به ره دوست، شدی راه سپر عهد و وفا را.

***

ای که مخدوم جهان و شه ذی شان و مطاع همه آفاق و بلادی ز ختا و ختن و روم و فرنگ و عربستان و خوزستان چه ز هند و دگر از سند چه از مصر و دگر کوفه و هم شام و حلب جمله رئیسان و دهاقین وز روستا و زاحشام ز تورانی و ایرانی و افواج خراسانی و از کابل و سیستانی و مجموع تبایع زیمن حمیریان مغربیان مشرقیان الکه‌ی جیحون نواحی و نجاشی حبشی زنگی و اشراف فرنگی و ارس کرد و لرو وغزنوی و سقزیان غزغزیان ترکمن و ازبک و اعیان سلاطین ز گیلان و ز سلجوقی و تیموری و گردنکش قبچاق زخوارزمی و قلماق و هم از گرجی و شمخالی و در بند دمر قاپی و شیروان و ولایات جزایر چه زما جار و نصاری و مجوسی و مسلمان همه اکناف اقالیم سراندیب و سمرقند و بخارا.

***

شهریارا به بر عالیمان هست مسلّم ز همه خاصه و عامه و اهل کتاب و همه ارباب ملل، جمله اصحاب که تو بعد نبی اشرف افراد بشر هستی و هم اشجع و اعمل زنبیین و وصیین حکما و فضلا و فقها صد چو فلاطون بود از حکمت تو مات و شده محو تو بقراط و به شاگردی تو روح امین گشته سرافراز و ز تعلیم تو ممتاز به هر علم تویی افضل واکمل چه زاحکام شرایع ز همه امت سابق، چه ازین امت لاحق، تویی آگاه ز بگذشته و آینده و هم حال و ز مجموع علوم فلکی و ملکی توده غبرا و دگر گنبد خضرا و دگر عرش الی فرش دگر تخت ثری علم بلایا و منایا زحیات و زممات و ز شناسایی حق مبدا میعاد هم از برزخ و هم جنت و هم نار بهشتی و دگر دوزخی و هر که بود ساکن اعراف دگر علم کلام‌الله تفسیر هم از سبع مثانی که ز شرحش تو به هفتاد شتر بار توانی بنمودن ز نوشتن دگر از دانش تورات و زبور و صحف انجیل و طوامیر سماوی و دگر مصحف زهرا و هم از جبر و ریاضی و طلسمات و نجوم دگر اعداد دگر رمل هم از هیئت و نیرنج و فسون دانش اکسیر دگر صنعت هاروتی و ماروتی و وزن جبل وکیل بحار و عدد ریگ بیابان و شمار همگی قطره باران و مساحات و مسافات زا ارض و ز سما را.

***

بعد نعت ولی حق، شه مطلق، بشنو مدحت سبطین امامین همامین ادیبین لبیبین نجیبین خطیبین فصیحین ملیحین عفیفین لطیفین تقیین نقیین دو شهزاده کونین، حسن نیز حسین، قره عینین نبی راد و گل باغ و دو ریحانه و سبطین ولی را دو نهال چمن و روشنی دیده و شبلین دو نور بصر حضرت زهرا دو سرور دل و هم سینه انسیه حورا که دو آویزه عرشند و دو شاهنشه فرشند و دو نیر ز سپهرند دورشک مه و مهرند دو فرزند رسولند و دو دلبند بتولند و دو پرورده آغوش یدالله دو زیب بر و دوش نبی‌الله بجنباندن گهواره‌اشان حضرت جبریل امین، خادم و میکال ملازم ملکان ملکوتی و گروه جبروتی همه در ذکر ثناخوانی و اوصاف بزرگی و جلال و عظم شأن کمالات وجمال و حسب و هم نسب و مرتبت منزلت رتبه و مقدار و سخا و کرم وجود و عطا عهد و وفا نور و بها تقوی و زهد و ورع و کشف و کرامات دگر فضل و مقامات و شجاعت ز جهاد و ز شهادت ز عبودیت و طاعت، ز صیانت، ز ملاحت، ز فصاحت، ز بلاغت، که خدا داده به ایشان به سر آرند همه صبح و مسا را.

***

نبی ابطحی اندر حق آن هر دو شهنشاه بفرموده که من دوست ایشانم و هم دوستم او را که بود دوستشان ز آنکه دو ریحانه من این دو جوانند که آقای جوانان بهشتند، دو پاکیزه سرشتند، بتول آمده یک روز به نزدیک رسول اشک چه لول به رخش جاری و گفت ای شه بگزیده باری حسنینم شده از خانه برون نیست علی حاضر و دل در بر من گشته مشوش، نبی‌الله بفرمود میندیش از ین رهگذر ای جان پدر هست نگهدار، هما ایزد دادار، پس آنگه به دعا دست برآور شده روح امین نازل و گفتا که مخور غم دو سرور دل و دو روشنی دیده‌ی تو هر دو به هم متفق و رفته سلامت به فلان موضع و از جانب یزدان دو فرشته به نگهبانیشان گشته مقرر، شه اطیاب روان گشته و اصحاب به همراه رسیدند بدانجا که همان هر دو سرافراز، بدندی زره ناز، به خواب خوش و در گردن هم دست در آورده ملک آمده از چرخ فلک بال بگسترده و پوشانده همان تازه نهالان جنان را و دو آسایش جان را نبی‌الله حسن را به سر دوش مبارک بگرفتند و حسین آمده بر دوش ملک هر که همین دید بپنداشت که هر دو به سر دوش رسولند به پیش آمده ز انصار یکی گفت که ای شاه اولومروالولوالعزم یکی زین دو پسر را تو به من ده که سبکبار شوی گفت تو بگذار که ایشان دو بزرگند به دنیا و به عقبی و بود بهتر از ایشان پدر هر دو هم امروز بگویم صفت خوبیشان تا که شناسند خلایق زد و شهزاده بها را.

***

شاه لولاک به مسجد شد و آمد سوی منبر ز پس حمدالهی و زرافشان شده فرمود که ای خلق شما را دهم آیا خبر از مهتر و بهتر ز همه عالمیان از جهت جد و دگر جده بگفتند بلی گفت که ایشان حسنینند که جد هم چو رسول‌الله و جده چو خدیجه بود آیا بدهم من خبر از بهتر مردم ز پدر نیز ز مادر همه گفتند بلی گفت که هستند حسین و حسن ایشان پدری همچو علی فاطمه مادر دهم آیا خبر از بهتر خلق از جهت خالو و هم خاله به گفتند بلی گفت که باشند حسین و حسن ایشان که بود خالوشان قاس فرخنده که فرزند رسول است بود خاله‌اشان زینب کبری که بود دختر پیغمبر والا و هم آیا خبر از خوبتر و بهتر ناس از جهت عم و دگر عمّه بگفتند بلی گفت حسین است و حسن جعفر طیار بود عم، بود بنت ابوطالبشان عمّه که را غیر حسین و حسن این گونه نسب باشد و والا به حسب باشند آنکس که بود دوستشان اهل بهشت است و بود دشمنشان دوزخی و دشمن حق، هان حسنینند که نور حرمینند و امام ثقلینند مه اوج کمال و شه اورنگ جلالند، برو لمعه بدرند، به گیسو شب قدرند، غمین ساخته از ماتم خود عرش علا را.

***

آه و فریاد ز بیداد لعینان، که زکین خنجر بران، زده بر ران حسن کرده سرا پرده او غارت و بنموده جسارت به شبیخون به غلامان وی و کشته بسی یاور و انصار و محبان وی و رفته سوی موصل و دادند در آن شهر به وی زهر ز حق خواست شفا یافته صحت دگر آن دون شقی کور دمشقی به کف آورده عصایی که سنانش بدی از آهن و گفتا که به زهر آب بدادند بیامد ز ره عمد سوی مسجد شهزاده حسن بود به یاران به سخن نوک عصا را بنهادی به زمین تا که به جایی که بدی پای شهنشاه مبین هشته بران پشت قدم زود فرو برده به قوت زدرون حسن آهی به فلک رفت بیفتاد و من از هوش به هوش آمده از درد شده بیخود و مجروع شدش پای مبارک بگرفتند همان کور لعین را که نمایند قصاصش، شه بگزیده بفرمود کز آن دست بدارید که در ظاهر و باطن بود آن کور، و زان دادستانم به قیامت، پس از آن ناله و فریاد همی کرد از آن درد همی گفت به هر جا که روم محنت و اندوه و عنا رو به من آورده و از کینه اعداد نرهم ساقی دوران دهدم جام بلا را.

***

آه از سوده‌ی الماس که اسماء بداختر، بخوارنید به آن سید و سرور، به شب بیست و هفت ز صفر، جملگی احشا و جگر، ریخته در طشت ز حلقوم همان بی‌کس مسموم، در افتاده به خاک آن گهر پاک چنان ناله برآورد که از سوز غمش مرغ دل انسی و قدسی شده بریان شه مظلوم حسین آمد زد بر سرو عمامه بیفکند و نظر کرد و عیان دید که رنگ رخ انور ز بردار چه زمرّد شده یاد آمدشان هر دو حدیث شب معراج بفرمود حسن جدّ کبارم شب اسری شده در سیر بهشت و خبر آورد که بر منزل هر مؤمن شایسته شدم واقف از آن جمله به هم متصل و پهلوی هم بود دو قصر متعالی یک از آن سبز ز یک دانه ز مرد دگری سرخ ز یک دانه‌ی یاقوت ز جبریل بپرسیدم از آن گفت همان قصر زمرّد ز حسن باشد و آن کوشک ز یاقوت منوّر ز حسین است از آن ره که حسن زهر دهندش شودش چهره به مانند زمرّد رخ تابان حسین ازدم شمشیر و سنان احمر وخونین شود و سرخ چو یاقوت همین قصّه بفرمود و دُر اشک فرو ریخته حضار و به کیوان شده افغان دل احباب زغم خون شد و احوال حسن باز دگرگون شده از زینب و کلثوم به عیوق شده شیون و بر فرق زده قاسم نو خاسته افراشته از آتش دل شعله‌ی جواله رسانیده به گردون، علم شور و نوا را.

***

شیعه هشدار شنو ذکر غم ماتم شاه شهدا، جان جهانش به فدا، تعزیتش دار به پا، گریه کن و خاک به سراشک بریز از بصر و آه بر افلاک رسان تا به قیامت کند آن شاه شفاعت ز برای تو و فردوس بود جای تو یاد آر زمانی که به شد کرببلا منزل آن شه سپه کوفی و شامی سر ره بسته به وی آب فراتی که دد و دام بنوشیدی از آن منع نمودند و در ظلم گشودند، عیالش شده از تشنه لبی درغش و درالعطش  اطفال زوی یاور و انصار، شهید ره او گشته و در خون خود آغشته، پس آنگه همه خویشان و تبارش، دگر اخوان فگارش، دگر اولاد و عزیزان به رکاب از سرجان جمله گذشتند چه عباس جوان ماه بنی‌هاشم و آنگاه علی‌اکبر و قاسم سر خود برکف و هم سینه هدف ساخته یک یک شده در معرکه جان باخته و داغ الم بر جگر شاه شهیدان بنهادند، هم از چشم زنان چشمه‌ی خوناب گشودند، امان از دل کلثوم، دگر زینب محروم، دگر مادر زار علی‌اکبر و اصغر، دگر آن طفلک بی‌مثل و قرینه، که بدش نام سکینه، که تواند که دهد شرح یکایک غم و درد شهدا را.

***

آه و فریاد زمانی که پی رخصت جنگ آمده عباس، به نزد شرف ناس، شهش گریه‌کنان اذن عطا کرده و شد سوی سراپرده و بنمود وداع همگی مشک بدو داده سکینه، که ایا ماه مدینه، به سفرمی‌روی  آبی ز برای من لب تشنه بیاور، که عطش کرده کبابم، برسان بر لب تفیده‌ی خشکیده تو یک جرعه‌ی آبم شده عباس دلاورف به صف لشکر اشرار برابر، طلب آب نمود و همه در منع فزودند عنان تافته از قهر سوی نهر گرفتند سر راه به آن شاه برآورد حسام از کمر و کرد روان سوی سقر جمع کثیری به لب شط فرات آمده برداشت کفی آب بنوشد که به یاد آمدش از تشنگی بی کس مظلوم، دگر عترت محروم، همان آب ز کف ریخته و مشک پر از آب نمود به سوی خیمه روان گشته که تا آب رساند به لب تشنه لبان، حمله نمودند به وی از همه جانب پسر شاه نجف حیدر غالب بخروشید و بزد نعره بمانند غضنفر، زدی و کشتی و افکندی از آن فرقه کافر، که لعینی سگ ابتر، ز کمین جسته و از بازوش افکنده ز کین دست یمین، حضرت عباس همان مشگ به دوش چپ‌اش افکنده و شمشیر همی راند و ناگه دگری دست چپش نیز بیفکند به دندان پس از آن مشک نگه داشته، می‌راند ز پا مرکب همت که مگر آب رساند به سکینه که به ناگاه یکی ناوک پرتاب به مشک  آمد از آن آب فرو ریخته بر خاک ز بس زخم که بر جسم شریفش زده بودند در افتاد ز مرکب به ندا گفت که دریاب مرا ای پسر ساقی کوثر، که به سقای تو دادند کنون جام لقا را.

***

آه کز ماتم عباس خروش از همه‌ی اهل حرم رفته به کیوان و شه تشنه بگفت انکسر ظهری چون ابر بهاران شده گریان و به پیش پدر آمد علی اکبر، که مرا رخصت میدان بده‌ای سید و سرور، که دل از غصّه بپردازم و جان در قدمت بازم و در حشر سرافرازم و زین بیش نمانده است به من طاقت و آرام شه از جوی بصر اشک روان کرده کشیدش به بر و عمّه وهم مادر وخواهر بگرفتند عنانش شه دین گفت: بدارید زوی دست که او هست مهیای شهادت، به برش اسلحه آراسته برخاسته بر تو سن اقبال، شده شور وغا راکب و با نور رخش عرصه‌‌ی کین ساخت منوّر، به رجزخوانی و نام و نسب آغاز نموده  متحّیر شده لشکر، ز همان حسن و جمال و قد نورسته نهال و خط مشکین به بناگوش و دو گیسوی مسلسل، به سردوش بگفتند تعالی‌الله از ان قادر ذوالمن، زهی احسن که چنین عارض خورشید و جبین غیرت نادیده به دین گونه فصاحت وملاحت به ظهور آورد این نخل برومند مگر هست پیمبر، عمر سعد بگفتا که علی‌اکبر و فرزند حسین است و را قره‌العین است ز بس کار به وی تنگ شده نامزدش ساخته میدان و غا را.

***

علی اکبر ز عدو خواست مبارز ننمودند جسارت به مصاف‌اش زده خود را به صف لشکر و افکند هیاهو به جناح و به کمین میمنه و میسره و قلب چنان، کامده اعدا به فغان، ریخته سرها و بدن‌ها به سر یکدگر و دشمن انبوه ز حربش بستوه آمده برگشت به سوی پدر و گفت که ای شاه سرافراز اگر یافتمی قطره‌ای از آب برآور دمی از فرقه‌ی کفار دمار آن شه اخیار نهادش به دهان خاتم و شهزاده مکید و شده تسکین و دگر باره برانگیخته توسن سوی میدان و بر آن تیره دلان روز نموده چو شب و تیغ برآورد همی کشت به حدی که ز کشته شده پشته که به ناگاه سواران دو هزاران همه یکبار بر آن حمله نمودند نژاد شه کرّار چه آن دید بغرید چه شیری که فتد در رمه از بیم حسامش همه چون مور و ملخ بر سر هم ریخته و خون دلیران زقتالش به همان خاک در آمیخته فریاد و فغان رفته از آن عرصه به گردون وز خون سیل روان جانب هامون و دگر باره به نزد پدر آمد که شها تشنگی و رنج گرانی ز همین اسحله‌ام تاب و توان برد و ز جان گفت: مخور غم که ز کوثر دم دیگر بشوی سرخوش و سیراب از این مژده عنان تافت به میدان و درفکند تزلزل به همان معرکه از تیغ دو سر، همچو علی حیدر صفدر، که یکبار همه لشکر کفار، بدان حمله نموده ز یمن و ز یسار، آه که از طعن سنان منفد بی دین، سرزین، بفکندش به زمین، گفت که دریاب پسر را که گرفته ره اقلیم فنا را.

***

آه و صد آه که فرزند حسن، سرو چمن، قاسم ناشاد، پی جنگ جهاد آمده اندر بر عمّش که ایا شاه فلک جاه بده رخصت میدان، که زداغ و غم یاران، ز دلم تاب و توان رفته، شهش گفت که ای ماه دو هفته تو انیس دل افگار حسینی و مرانور دو عینی و چسان رخصت میدان دهمت رو به سوی خیمه میازار دل مادرزارت، که بود زار و فگارت، شده قاسم به سراپرده به یاد آمدش از رقعه تعویذ که بر بازوی وی بسته پدر، گفته که ای نور بصر، چون غم و اندوه و ملالی و کلالی رسدت بی‌حد و پایان بگشا این خط و بر خوان به همان لحظه زبازو و بگشادش چو فرو خواند سوادش به همان بود رقم، کای گل بستان الم، همره عم چون به بیابان بلا، معرکه کرببلا، منزل و ماوی بنمایی بنما جان به فدای عم مظلوم رشیدت، بنما کوشش مردانه که سازند شهیدت، که به بار آورد این واقعه گلزار امیدت، به زمان بوسه زد آن خط و بیاورد بر شاه شهیدان، شه دین نامه فرو خواند و ز دیده گهر افشاند و بفرمود که ای جان جهان، در حق تو نیز مرا کرده وصیت شه مسموم، سوی خیمه بیا تا که بجای آورد آن گفته و فرمان شده در خیمه و پوشاند ورا جامه دامادی و فرمود به زینب که کند فاطمه را زینت و آراسته پیراسته پس خطبه فرو خواند در آن مجلس و عقد قمر و شمس به هم بسته و به سپرده به یکدیگر و گفتا که مبارک بود این شادی و این سور که باب تو مرا کرد وصیت که دهم نامزدت را به تو این لحظه تو دانی وعروست بسپردم به خداوند شما را.

***

این چه سوراست  و چه شور است سپهرا که برانگیختی از جور و جفا کرده، مبدل به عزا، شادی و دامادی قاسم که شد آن غمزده را حجله چو ماتمکده خون گشت خضابش، به همان عهد شبابش، دل احباب کبابش، چو مبارز طلبیدند در آن عرصه رها کرد ز کف دست عروس و زتعیش شده مایوس همین خواست خرامد سوی میدان ز حیا دختر شاه شهدا دامنش آورده به کف، ریخته دُر از صدف دیده به گفتش که ایابن عم بگزیده جدایی بودت زود، کجا می‌روی از مقصد و مقصود، تو را نیست وفا چیست، جفا گفت: به پاسخ که ایا نور بصر، هست شهادت به نظر، باب تو بی یاور و انصار، در این ورطه گرفتار، تو از دامن من دست به دار و بنگر خیرگی خصم بداندیش سمتکیش که این شادی و دامادیم افتاد به محشر پس از این کرد وداعی به همه اهل حرم، خواست رود جانب میدان، شه دین جامه به شکل کفن آراست مر او را و عمامه به سرش از دو طرف شقه در آویخته تحت الحنک آسا و مسلح بنمودش به سلاح و به کمربست و را تیغ دو سر داد یکی نیزه به دستش بسوی معرکه گردید روان، حضرت قاسم ز رخش عرصه منور شد و آن دشت چه خاور شد و گفتند اعادی همه احسن گل گلزار حسن گشته رجز خوان و شدش اسب به جولان و به یک حمله بیفکند بسی دشمن خونخوار ز پیکار بس از کوشش بسیار سپرده ره اقلیم وفا را.

***

آه از آن لحظه که از هیچ طرف یار و مددکار و هوادار، نماند از جهت عترت اطهار، همه پردگیان آه برآورده و شیون شه مظلوم بفرمود که ای حرم صبر نمائید و یتیمان مرا مادری و هم پدری کرده مبادا به سکینه کسی از کینه زند بانگ که دل در بر اطفال بود نازک و دیگر نخراشید ز ناخن رخ خود مو مگشایید و به تن جامه کسی چاک نسازد ولی از گریه و زاری نکنم منع که مظلوم و غریبید و گرفتار، دگر بیکس و غم خوار، دویدند زنان حرم و زینب و کلثوم و سکینه، زده بر فرق و به سینه، بگرفتند همه دامان آن شاه و برآورده خروشی که دل صومعه داران سما آمده در جوش شه تشنه لبان داد تسلی و شده راکب و رو سوی اعادی که خروش دگرش آمده در گوش بپرسید چه واقع شده گفتند که اصغر به هلاکت شده نزدیک ز بی شیری مادر ، که نمانده ز عطش شیر به پستان وی ای سید و سرور، شه دین گفت: علی اصغرم آرید به نزد من و آورده گرفتش به سر دست و به میدان شده گفتا که ایا قوم به یک جرعه‌‌ی آبی بنمائید ترحم به همین طفل که بی‌جرم و گناه است و ز سوز عطشش حال تباه است، به ناگاه فکندند یکی تیر و به حلقوم همان کودک زار آمده و روح روانش به سوی شاخه‌ی طوبا شده شه ریخت به دامان زمژه سیل بکا را.

***

برکشید آه جگرسوز، امام امم از حسرت تنهایی و از بی‌کسی اهل حرم، سید سجاد یکی نیزه ربود و به ره معرکه بشتافت تن از ضعف بلرزیدن و می‌خواست که جان بذل کند بهر شهادت، که شه تشنه بدیدش به فعان گفت که برگرد ایا جان پدر نسل من از تو به جهان ماند و تو محرم این غم زدگان باشی و باشی پدر جمله یتیمان به یتیمان پدری کن، به سکینه نظری کن، به سوی خیمه ببردش و بفرمود پس از من تو وصی منی و جمله ودایع بسپردش پس از آن اسلحه حرب بپوشید چهار آینه و جوشن داوودی و تیغ و کمر و هم سپر حمزه و عمامه‌ی پیغمبر و او اسب در آورده به جولان و بیامد سوی میدان رجز آغاز بفرمود ز ذکر حسب و هم نسب و شرح مناقب ز خود وجد و پدر نیز زمادر، دگر از غم و برادر، پس از آن سفت گهر آنکه بترسید ز حق آنکه شب تیره به روز آورد و روز به شب، شخص بمیراند و هم زنده کند گر به خداوند شما را بود اقرار، گذارید که برداشته اطفال و عیالم بروم جانب روم و حبش و چین و مسلّم به شما باد عراقین دگر قطره‌ی آبی بچشانید به کام من و ذریه اطهار، که لب تشنه و زارند که تا روز جزا عفو کند ایزد. غفار شما را.

***

لشکر کوفی و شامی، به تمامی ز کلام شه نامی، برمیدند ز میدان هم گریان که به پیش آمده مشیث و عمر و شمر بداختر، که ایا زاده‌ای حیدر، تو تکبر بنه از سر، که ستانیم ز تو بیعت و منقاد یزید ابن معاویه شوی تا که از این مهلکه یابی تو رهایی و ز کشتن برهی ورنه محال است تو را آب و شوی کشته‌ی شمشیر، شه تشنه لبان لعنتشان کرده عمر بانگ به لشکر زده کاو را هدف تیر نمائید، به یکباره همه تیر رها کرده بسویش ز قضا جمله خطا گشته، شه آمد به سوی خیمه و یکباره دگر کرد وداع همگی خواست رود سوی مخالف، که بفرمود یکی شخص مهیبی، و را شکل عجیبی، به یکی بوالعجب از اسب سوار آمده و کرد سلامش، شه دین داده جوابش، که تو کیستی ای مرد بگفتا که منم مهتر خیل پریان، ز عفر زاهد بودم نام و به سابق پدرم در چه بثرالعلم از دست یدالهی باب تو مسلمان شد و بر جمله پری پادشهی یافت دگر بعد پدر، مهتر آن قوم منم لشکر من هست در این بادیه گر اذن دهی با همه لشکر، به جدال آیم و زین لشکر خونخوار بر آری تو دماری شه ابرار بفرمود شهنشه که شما را نبود رخصت پیکار به انسان که شما جسم لطیفید و نبینند شما را و بود ظلم بگفتا که مصور شده بر صورت انسان و به ایشان به مصاف آمده هر کس که زما کشته شود با شهدا باشد و مغفور به فرمود جزاک الله خیراً دلم از زندگی دهر به تنگ آمده برگرد تو ز عفر بنما گریه به من زانکه هم امروز بیابم شرف فیض لقا را.

***

شه دین خواست مبارزه به برش آمده یک شامی پر دل به همان لحظه یکی نعره برآورده و زد گردن او را که سرش یکصد و پنجاه قدم دور بیفتاده و بنمود یکی حمله به لشکر، که سراسیمه شده جمله و از دهشت تیغش برمیدند و بسی از تف شمشیر، به دوزخ برسیدند که نامرد دگر بود دلاور بزد آن بانگ به لشکر، که مرا هست لقب ابطحی و نام یزید است ببینید که چون کار وی این لحظه بسازم شده خورسند اعادی و یکی نعره برآورده ز شادی که همان کبر لعین خیره بیامد به مقابل، شه دین بانگ زدش کی سگ جاهل، تو مگر زاده حیدر نشناسی که چنین خیره وگستاخ به نزدیک من آیی ز سخن دم نزد و تیغ برافراخت، که شبل اسدالله، بزد بر کمرش تیغ دو پیکر، که به مانند خیار ترش از زین به دو نیمه زد و کردش به سقر واصل و برخواست غریو از همه لشکر شه دین سوی فرات اسب جهانید که شمر آن دد بی‌باک، بگفتا مگذارید حسین آب خورد، شربت آبی گر آن نوش کند، لشکر ما را نگذارد که یکی زنده بماند، پسر شیرخدا بر صف اشرار زده از چپ و از راست، همین گشت که چون برگ خزان سر به زمین  ریخته آمد به لب آب و در آن مرکب خود رانده کفی آب به پیش دهن آورد که نوشد یکی آواز همین داد که تو آب بیاشامی و لشکر شده درخیمه کند غارت نسوان ز همان آب ننوشید و زکف ریخت و برگشت به سوی خیم آن شه لب تشنه و دانست که بود آن سخن از مکر و ببایست ز کوثر کند افطار شد آماده فدا را.

***

آه و صد آه و داعی که بدی بازپسین، سرور دین، کرده و با سید سجاد بفرمود که چون سوی مدینه روی ای جان پدر، از من مظلوم  سلامی برسان سوی محبان، که به هر وقت ببینند غریبی و کئیبی ز غریبی من و غربت و هم کربت من یاد نمائید به هر جا که ببینید شهیدی و دگر کشته زاری و به خون غرقه فکاری، ز من غرقه فکاری، زمن غرقه به خون گشته مظلوم بیارید، به خاطر چه دمی آب خوشی نوش نمائید کنید از لب لعل و جگر تشنه تفیدة من یاد و بگریید، به محرومی و مظلومی و رنج و تعب و تشنگی من پس از آن جانب میدان شهادت، شده اعدای بد اختر، همه یکبار بر او حمله نمودند و گرفته به میان زاده یعسوب عرب را وزتیر و تبر و نیزه و شمشیر، دگر سنگ و فلاخن، بدن آن شه دین خانه زنبور شده شاه ز نیروی دلیری و شجاعت همه ارکان زمین را بفکنده به تزلزل، که نیاوردی از آن کوه تحمل، شده از شعله تیغش نگه کون و مکان خیره و از گرد غبار سمّ اسبش به نظر روز چو شب تیره و از آتش قهرش کره‌ی نار چه خاکستر و اعدا ز نهیبش همه را خاک لحد بستر و فریاد مخالف به فلک رفته و طاقت ز ملک رفته که او قهر خدا بود بر اعدا که تواند بستیزد به جهان قهر خدا را.

***

طاقت شاه چو شد طاق، ز انبوه جراحات و وفور صدمات از فرس آمد به زمین، بی‌کس و بی‌یار و معین، کفر بی دینی از آن فرقه نامرد بزد تیر به پیشانی نورانی وی حمله نموده دگری حربه بیداد به بازوی جنابش زده ملعون دگر نام سنان بن‌انس، نیزه به پشتش زده یک ظالم دیگر به کفش خنجر بران و بیامد که ببرد سر آن سرور اخیار نظر کرد شهنشاه  و بفرمود دریغ آیدم از آنکه بسوزی تو به دوزخ چو شنید این سخن آن مرد، بزد بر سر وگریان شده و گفت هنوزت غم ماهست بدین حالت و خواهی که نسوزیم به آتش به همان لحظه برافراشته شمشیر و روان جانب لشکر شده و می‌زد و می‌کشت از ایشان پس از آن روی به شاه شهدا کرده و گفتا که ایا سرور مظلوم، تو می‌باش گواهم که شهید ره تو گشتم و در خون خود آغشته شدم هست امیدم که مرا روز جزا جزیی و در خیل شهیدان بکنی دخل جنت، شه دین گفت که خوش دار دل خویش که البته چنان می‌کنم و ز اهل بهشتی و ز سلک شهدا مژده چو بشنید بغلطیده به خون جان خود آن لحظه فدا کرده امیر شهدا را.

***

آه و فریاد زمانی که ابر سینه شه شمر بد اندیش، مکان ساخته و خنجر بیداد بر آن حنجر نازک بنهاد از سر قهر و غضب اندیشه نکرد از پدر و مادر و جدش، شه دین دیده گشود و سوی او دید بفرمود بگو کیستی و چیست تمنّای توگفتا که منم شمر و پی قتل تو گردیده مهیا شه مظلوم بفرمود که بنمای به من چهره خود را چو زدامان زره چهره عیان ساخت، بدیدش که چه خنزیر برون آمده دندان ز دهانش دگرش گفت که بنمای به من سینه خود را چه نمودش شه دین، دید که داغ برصش هست به سینه، بود آن پیس بگفتا صدق جدی و بپرسید چه گفته است بفرمود که در واقعه فرمود به من جد گرامم که بود قاتل تو پیس به دندان چو گراز است، چو آن زاده‌ ذی الجوشن مردود شنید این سخنان گشت چو خوک غضب آلود، محاسن بگرفتنش که کند بوسه گه سید لولاک ز کین چاک، بفرمود حسینش که ایاشمر چه روز است و چه ساعت، سگ دون گفت بود جمعه و وقتیست که خوانند خطیبان همگی خطبه بفرمود چنین وقت که در منقبت جد گرامم خطبا خطبه بخوانند تو سر از تن زار من لب تشنه ببری، شده در پاسخ شه گفت مرا باک نباشد ز خدا و ز پیمبر کنم از قتل تو خشنود کنون آل زنا را.

***

خنجر آن لحظه همی سود بر آن حنجر و آن تیغ نبرید بفرمود شهش بوسه گه سید مرسل بود این حلق و برین سینه به سوده است رخ خویش تو برخیز که تا روی سوی قبله حاجات دو رکعت ز نماز آورم ای شمر، به جا حین نماز آنچه بخواهی به ظهور آر، از آن سینه بی کینه به یکسو شده آن پست بداختر، شه مظلوم بپیوست نمازی و نیازی چو به سجده شده راسش زقفا کرد جدا، آه که از اوج فلک فوج ملک آمده در شیون و در غلغله و توده غبرا شده در ولوه و گنبد خضرا و سماوات در افغان و خروش بشر و نوع بنی جان سوی کیوان شده خور منکسف و ماه به شب منخسف و زهره برای دل زهرا ز طرب دور عطارد ز نوشتن شده مهجور ز بهرام شده صولت و برجیس به یکسوی زاقبال وز دولت، زحل افکنده زکف رایت و پرچم، شده ظاهر شفق از گنبد اعظم، به تزلزل همه کوهسار و عیان بادسیه روز چو شب تار، همه ارواج نبیین و وصیین شده مغموم و ملایک شده مهموم دگر خون ز سما ریخت و با خاک بیامیخت، زحوران و ز غلمان شده فریاد سوی عرش دگر ناله عرش آمده تا فرش نمی‌بود اگر سید سجاد وجودش بشدی عالم و اهلش همه نابود، بلی سهل نباشد که چنین شاه شود کشته به پادار عزار را.

***

ای دریغا که شه تشنه لبان را سر انور به سنان رفت و به تاراج خسان رفت همه خیمه و خرگاه زکین لشکر اشرار، کمان‌ها همه زه کرده و هم نیزه، جانکاه به کف رو به سرا پرده آن عترت اطهار و به یغما بربودند همان فرقه نسناس، متاعی و اساسی که بیندوخته آل علی و فاطمه و زاهل حرم مقنعه و معجر و چادر دگر آویزه ز گوش و دگر انگشتر و خلخال زانگشت و زپای همه اطفال دگر آتش بیداد برافروخته بر جمله سرادق، همه را سوخته و پردگیان را چه اسیران تتار و حبش و روم سوار شتران کرده سوی کوفه روان و گذر آل علی شد به سوی مقتل و نظاره نمودند تن بی سر مجروح شهیدان همگی گشته خروشان و فغان از دل صدپاره برآورده به ناگه نظر زینب محزونه بیفتاد به نعش شه مظلوم، بیفکنده خودش را ز شتر بر سر آن جسم به خون عرقه بزد آهی و مدهوش شده هر یکی از پردگیان کشته‌ای آورده به بر چون تن عباس و علی‌اکبر و قاسم دگر اجساد جوانان بنی‌هاشم و ناگاه سکینه نظر افکنده به قنداقه اصغر به فغان گفت که ای اصغر بی‌شیر، گلویت هدف تیر شده کاش شدی جان سکینه به فدایت به لبش لب بنهاد و زمژه خون بگشاد و شده از خویش که افواج عدو آمده از عنف اسیران حزین را به شتر کرده سوار و به سوی کوفه ببرده اسرا را.

***

«داعیا» ختم سخن کن به حدیث شه مسموم رضا، معتکف طوس که فرمود به ریّان که محرّم بود آن ماه که کفار در آن می‌ننمودند قتالی ز پی حرمت آن ماه ولی قوم جفاکار، ازین امت بی‌شرم وحیا، حرمت این ماه نیاورده به جا، نیز نکردند ز پیغمبر خود شرم، بریدند سر عترتش از تن، بنمودند اسیر آل و حریمش که خداوند نیامرزدشان ای پسر شیب اگر گریه کنی گریه بکن بر پسر فاطمه جدم، که حسین است که راسش ببریدند، درین مه ز قفا، نیز بکشند ز اخوان وزخویشان و جوانان رشیدش که نبودی به همه روی زمین مثلی و مانندی از ایشان و به مظلومی قتل شه مظلوم جگر تشنه سماوات و زمین‌ها همه بگریسته و چارهزار از ملک آمد به زمین، از پی یاری و مددکاری شه، چون برسیدند بدیدند که دریافته او فیض شهادت، همه ماندند در آن خاک و مجاور به سر تربت پاکش، شده ژولیده زمو، گریه نمایند بر او، پر ز فغان سازند از غم همه‌ی ارض و سما را.

***

به همین شیوه قرینند که تا قائم ما ظاهر و باهر شده در یاری و اندر طلب خون شهیدان بلا، جنگ نمایند به دشمن، چو حسین بن علی یافت شهادت فلک و هم ملک و توده غبرا همه بگریسته خون، ای پسر شیب اگر گریه نمایی تو به قدری که شود آب به رخسار تو جاری، گنه خُرد و بزرگ تو شود عفو، اگر بهر زیارت به سوی تربت پاکش بروی نزد ملاقات الهی، نبود بر تو گناهی، چو کنی لعن تو بر قاتل او جا و مقامت به بهشت است، مقامی که امامان هدی راست، چو یاد شه مظلوم نمایی تو بگو کاش که در کرببلا بود می‌و باشه بی‌کس شدمی کشته که تا مثل ثواب شهدا بهر تو باشد، زغم ما تو غمین باش و فرحناک تو در شادی ما باش، که تا آنکه زما باشی و می‌باش تو ما راز محبّان که اگر شخص بود دوست به سنگی به همان سنگ شود حشر، کنون مستعما بس بود این قدر ز تقریر مصائب، که پس از ذکر مناقب ز زبان قلم و خامه درین نامه بشد درج، مکن بخل ز «داعی» تو دعا را.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد